خیلیوقتپیشبود. بهدلمافتادرمانیبنویسم. ملتعشق. جرئتنکردمبنویسمش. زبانملالشد،نوکقلممکور. کفشآهنیپایمکردم. دنیاراگشتم. آدمهاییشناختم،قصههاییجمعکردم. چندینبهارازآنزمانگذشته. کفشهایآهنیسوراخشده؛مناماهنوزخامم،هنوزهمدرعشقهمچوکودکانناشی…مولاناخودشرا«خاموش»مینامید؛یعنیساکت. هیچبهاینموضوعاندیشیدهایکهشاعری،آنهمشاعریکهآوازهاشعالمگیرشده،انسانیکهکاروبارش،هستیاش،چیستیاش،حتیهواییکهتنفسمیکندچیزینیستجزکلمههاوامضایشراپایبیشازپنجاههزاربیتپرمعناگذاشتهچطورمیشودکهخودشرا«خاموش»بنامد؟کائناتهممثلما...
↧